سوگِ امکانهای نادیده در قصه شهر سیاهپوش
علی اصغر درلیک
تا بدانی که هر که خاموش ست از چه معنی ست سیه پوش ست
من ستمدیده را به خاموشی ناگزیر است ازین سیه پوشی
در داستان رمزآلود نظامی گنجوی، روایت «شهر سیاهپوش» همچون آیینهای از ژرفای هستیِ انسان میدرخشد. شاهِ کنجکاوی که با شنیدن قصه مردمی همیشه سیاهپوش در دیاری از چین، تاج و تخت را به کناری مینهد تا راز سیاهپوشیِ آن شهر مدهوش را بکاود و دریابد که چرا آنها بیمصیبت، سیاهپوشاند.
نظامی با ظرافتی شاعرانه، لحظهی اوجِ این سفر را در «سبدی» تصویر میکند که شاه را به جهانی موازی میبرد؛ جهانی که در آن معشوقهای رویایی، آینهای از «امکانهای ناپیدای وجود» است. اما هنگامی که شاه چشمانش را میبندد و میگشاید، نهتنها معشوق که تمامیِ آن جهانِ خیالی ناپدید میشود. یأسِ شاه، نه از فقدان معشوق که از مواجهه با «هیجانی» است که در پسِ پردهی خیالها نهفته است. یالوم در «رواندرمانی اگزیستانسیال» مینویسد: «رنجِ انسان، اغلب نه از واقعیت، که از امتناع او از رهاکردن توهماتش سرچشمه میگیرد». شاهِ نظامی نیز، پس از بیداری از آن رؤیای فریبنده، درمییابد که سیاهپوشی مردم شهر، نه نشانه عزای مرگ که نمادِ سوگِ «امکانهای ازدسترفته» است. آنها در سوگِ «امکانهای ازدسترفتهی وجود» نشستهاند. هایدگر این حالت را «پیشاپیش-خود-بودن» مینامد؛ جایی که انسان از اسارتِ «دیگران» رها شده و با اضطرابِ هستی روبرو میشود. سیاهپوشیِ شاه و مردم شهر، در نهایت، نه نشانه تسلیم، که نشانِ شجاعتِ مواجهه با «تهی بودن» جهان است؛ تهی بودن از معناهای دائمی و اینکه جز در وهم و خیال نمیتوان به آرامش و آسایش دست یافت. از این روست که همواره در اندوه آن آرامش از دست رفته جامه سیاه پوشیدهاند و سوگوارند.
نظامی، با نمادپردازیِ سیاهپوشی، گونهای از «سوگِ متافیزیکی» را ترسیم میکند. شاه، با پوشیدنِ ردای سیاه، نه به اندوهی فردی که به «آگاهیِ تراژیک» از وضعیتِ انسان پی میبرد؛ آگاهیای که کییرکگور آن را «شجاعتِ ناامیدی» میخواند و معتقد است که تنها زمانی به حقیقت وجود نائل میشویم که از همه امیدها دست بشوئیم. شاه، با پوشیدن جامه سیاه، بهجای انکارِ گذرابودن عشق و زیبایی، سوگوارِ آنها میشود؛ گویی میپذیرد که رؤیاها، حتی اگر محو شوند، بخشی از واقعیتِ ما هستند.
در پایان، شاهِ نظامی، همچون سالکی، از خوابِ خویش بیدار میشود، اما این بیداری، نه روشناییِ فريبنده که تاریکیِ آگاهانه را به ارمغان میآورد. او میآموزد که «زندگی، رویایی است که تنها با بیداری از آن معنا مییابد»؛ پارادوکسی که کییرکگور در جملهای برنده خلاصه میکند: «حقیقت، همیشه در تناقض است».
نظامی گنجوی، با تاروپودِ استعاریِ روایتهایش، قصهگویی را به فلسفهای شاعرانه بدل میکند. او با در آمیختنِ اسطوره و عرفان، سفر قهرمان را نه در جغرافیای بیرون، که در جغرافیای درونیِ انسان جستجو میکند. شیوهی روایتپردازی او، با نمادهای چندلایه و گرهزدنِ مفاهیم وجودی به تصاویر ملموس، قصه را به آینهای از پرسشهای بیپایان بشری تبدیل میکند. نظامی، قصهگو نیست؛ او نقاشی است که با واژهها، تاریکیها و روشناییهای جان آدمی را بر پردهی ابدیت نقش میزند.